خانم ولوری آدامز قصه مسلمان شدن شما چیست ؟

ازدواج باعث شد که من مسلمان شوم . درست است که ما در آنجا با مسلمانان زندگی می کردیم  و از رمضان و روزه و حجاب آنان باخبر بودیم اما از نماز چیزی نمی دانستم البته اذان را شنیده بودم . زمانی که به اینجا آمدم .... بگذارید از اینجا شروع کنم . اولین باری که همسرم را دیدم , احساس کردم می توانم به او تکیه دهم .قبل از اینکه به ایران بیایم هیچ برنامه ای نداشتم فقط می خواستم از کشورم خارج شوم .از ایران هیچ اطلاعی نداشتم . قبلش می خواستم بروم کانادا تا اینکه چندتا دوست از ایران برگشتند و برای ما تعریف کردند که ایران مردم مهربانی دارد . با خودم گفتم شاید برای من آمدن به اینجا راحت تر باشد بنابراین با یک ویزای سه ماهه توریستی به ایران آمدم ولی در اینجا شروع کردم به کار کردن . قبل از انقلاب بود  , کاری پیدا کرده بودم حدود یک ماه گذشته بود که به کلیسای آن منطقه رفتم , کلیسای حضرت مریم (س) بود . خیلی خوشحال شده بودم که یک کلیسا در ایران پیدا کردم . از حضرت مریم (ع) صادقانه خواستم که باید در اینجا چه کار کنم برگردم یا بمانم ؟ یک راهی به من نشان بده . همان ایام بود که همسرم را پیدا کردم و ماندگار شدم .

بلافاصله که از کلیسا آمدید , همسرتان را پیدا کردید ؟

بله حضرت مریم (س)  همیشه به من کمک می کردند . بعد از مسلمان شدنم نیز همسر گفت می خواهی اسمت را مریم بگذاریم؟ من خیلی خوشحال شدم و قبول کردم .

خانم مریم آدامز بعد چه اتفاقی افتاد ؟

ایشان خانواده خودش را به من معرفی کرد . مادر و زن دایی ایشان با چادر بودند اما من بی حجاب بودم , آنها هیچی به من نگفتند . برای مسلمان شدن باید می رفتم قم . یک چادر به من دادند ولی دائم از سرم می افتاد . در قم چند کتاب هدیه گرفتم که یکی از آنها آموزش نماز به زبان انگلیسی بود .

به همین راحتی مسلمان شدید ؟

چون یک مرد مسلمان خوب بود که نه مشروب می خورد و نه سیگار می کشید . من هیچ وقت نمی خواستم چنین شوهری داشته باشم بنابراین قبول کردم و مسلمان شدم .

خانم آدامز برخورد خانواده با شما چه بود ؟

پدرم گفت اگر تو دوست داری , باشد اما مادرم گفت باید مثل آنها بشوی . در آن زمان خواهرم نیز یک خواستگار مسلمان داشت که اهل سریلانکا بود اما آنها می گفتند این خوب نیست چون مسلمانان چهارتا زن می گیرند . من گفتم نه اگر مرد خوبی هست ازدواج کن . او نیز ازدواج کرد و مسلمان شد .

جنگ شروع شده بود  و همه جا بمباران می شد من یک بچه کوچک چهار ماهه داشتم . با خودم گفتم من چه هستم ؟ نه مسیحی  که هرهفته بروم کلیسا و نه مسلمان ! اگر بمیرم باید چه کنم ؟ یادم از کتاب نماز آمد , ملحفه تخت را برداشتم و شروع کردم از روی کتاب نماز خواندن .

یعنی شما بلافاصله نماز خوان نشدید ؟

 دو سال بعد از مسلمان شدنم طول کشید که به خودم بیایم و علت آن جنگ بود .

 مریم خانم شوهرتان در این دوسال تلاشی نکردند ؟

دایی شوهرم می گفت بگذار فارسی یاد بگیرد , نماز نیز یاد خواهد گرفت .

وقتی ازدواج کردم تصمیم گرفتم با هر سختی ادامه دهم که همینگونه هم شد .

 

 
yahoo reddit facebook twitter technorati stumbleupon delicious digg
 
 

پیام های سیستم

پیام های سیستم

 
 

ارسال ایمیل

پیام های سیستم

پیام های سیستم

پاسخ به نظرات

پیام های سیستم

پیام های سیستم